هرمنوتيک از ديدگاه هانس گئورگ گادامر (4)


 

نويسنده: محمد اسلم جوادي *




 

علم هرمنوتيکي: ذوب افق ها
 

گادامر نظريه خويش در باب هرمنوتيک را با انتقاد از مفهوم شايع تجربه آغاز مي کند. از نظر گادامر، در مفهوم شايع تجربه، علاوه بر اين که معياري براي عينيت وجود ندارد، بعد تاريخي تجربه نيز ناديده گرفته مي شود. (1) بنابراين، گادامر تلقي «ديالکتيکي » تجربه را در برابر مفهوم شايع آن قرار مي دهد که براساس آن، شناسايي صرفاً جريان سيال ادراکات نيست، بلکه رويداد و واقعه و مواجهه است، آن هم رويداد و مواجهه منفي؛ زيرا چيزها آن گونه که به نظر مي رسيدند آشکار نمي شوند. (2) تجربه هرمنوتيکي پرداختن به چيزي است که به صورت ميراث با آن مواجه مي شويم. از اين لحاظ، مواجهه با ميراث به اين معنا نيست که ما ميراث را موضوع فاعل شناسايي قرار مي دهيم، بلکه به معني ايجاد تعامل ديالکتيکي «من- تو» با ميراث است. (3) مراد اين است که ميراث به مثابه متن، هم متعلق پرسشگري ما قرار مي گيرد و هم خود در مقام پرسشگر از ما سؤال مي کند. تجربه هرمنوتيکي حاصل اين ديالکتيک، پرسش و پاسخ ميان ما و ميراث است. تعامل ديالکتيکي متن و تأويل گر، نشان مي دهد که متن چيزي مستقل از ذهن نويسنده است و حيثيت استقلالي آن، به آن ويژگي اي بخشيده است که همواره مي تواند از موقعيت فعالانه با تأويل کننده رو برو شود. وقتي متني به موضوعي براي تأويل قرار مي گيرد، پرسشي در ذهن تأويل کننده شکل مي گيرد. البته، اين پرسش هر پرسشي نيست، بلکه پرسشي است که متن به آن رخصت داده که مطرح شود؛ زيرا پرسش هاي نامربوط به متن براي تأويل کننده بيهوده است. بنابراين، متن يک چيز صامت و بي زبان نيست، بلکه از همان آغاز در داد و ستد ديالکتيکي با انسان قرار مي گيرد و انسان را وادار مي کند تا در جهات معيني از او پرسان نمايد.
بنابراين، در نظر گادامر وظيفه علم هرمنوتيک اساساً فهميدن متن است و نه مؤلف؛ زيرا فهم متن به اين دليل نيست که ميان مؤلف و خواننده ارتباط و نسبتي ايجاد شود. هرچند که ممکن است در عمل تأويل اين کار نيز صورت گيرد، بلکه دليل آن فراهم کردن زمينه مشارکت در موضوعي است که متن به تأويل گر منتقل مي کند. بدين ترتيب، تأويل گر از طريق مواجهه ديالکتيک به متن اجازه مي دهد که در جهان کنوني خودش به او خطاب کند و از اين طريق، ميان افق معنايي تأويل کننده با افق معنايي متن رابطه ايجاد شود. (4) بنابراين، تأويل درست و موفق تأويلي است که در آن «دو زيست جهان» يا «دو افق معنايي» به خوبي در هم ذوب مي شوند. هرچند که اين بدان معنا نيست که، براي هر متني يک تأويل نهايي، عيني و قطعي وجود دارد؛ زيرا افق معنايي متن همواره افقي گشوده به سوي تأويل هاي جديد است. بدين ترتيب، فرايند تأويل اساساً دوراني است. «تأويل کننده از «زيست جهان» خود آغاز مي کند، طرح آغازيني از متن در سر دارد. اما با بررسي دقيق تر، اين طرح دگرگون مي شود، بديل ها و مسائل تازه اي مطرح مي شوند و خود فراشد تأويل يا شناخت زير و رو مي شود.» (5)
تأويل کننده براي اينکه بتواند با متن وارد داد و ستد ديالکتيکي گردد و متن را به سخن گفتن وادارد، نخستين شرط فهميدن «افق» متن است. (6) اما فهميدن افق متن، به مدد چه چيزي حاصل مي شود و چه چيزي است که ميان افق متن و افق پرسشگري تأويل کننده مشترک است و به گونه اي بر آن دو احاطه دارد که مي تواند آن دو را از درون به هم وصل نمايد؟ از نظر گادامر اين چيزي نيست به جز زبان؛ زيرا متن و تأويل گر هر دو در- جهان بسر مي برند و از آنجا که جهان جز از طريق زبان به ظهور نمي رسد، زبان تنها چيزي است که هم متن و هم تأويل گر را احاطه مي کند. (7) پس تجربه در نزد گادامر داده غيرزباني نيست، به گونه اي که ابتدا تجربه عريان و فاقد جنبه هاي زباني شکل بگيرد، آنگاه انسان از طريق تدبر براي آن کلمات بيابد، بلکه تجربه و تفکر و فهم سراسر زباني اند و آدمي در بين کلام فقط از کلماتي استفاده مي کند که از قبل متعلق به اين موقعيت اند. به کار بستن کلمات براي وصف تجربه عملي کور نيست، بلکه انطباق با مقتضيات تجربه است. پس شکل گيري کلمات محصول تدبر (8) نيست، بلکه محصول تجربه است. کلمه بيان روح يا ذهن نيست، بلکه بيان موقعيت هستي است. (9) در يک کلام، تجربه هرمنوتيکي در نزد گادامر چيزي نيست جز مواجهه ديالکتيکي ميان افق ميراث به صورت متن منتقل شده و افق تأويل کننده . زبان بستر مبناي مشترکي را فراهم مي کند که در آن و بر اساس آن، مواجهه ميان اين دو افق امکان پذير گردد. اما از آنجا که زبان خود نيز مخزن و محمل تجربه هستي در گذشته است، متناهي و تاريخي است. همين حقيقت کافي است تا به هر آنچه که از طريق زبان ظهور و نمو مي يابد از جمله به تجربه، تفکر، تأويل نيز صبغه «تاريخيمندي» ببخشد. بدين ترتيب، گادامر به رغم، ديالکتيکي بودن تجربه هرمنوتيکي اش، به کليت دانش هرمنوتيک رنگ تاريخي مي بخشد.

جمع بندي و نقد
 

نقد کامل نظريه هرمنوتيک گادامر و هايدگر، نيازمند نوشتار جداگانه است، اما در عين حال، نکاتي وجود دارد که در يک نگاهي مختصر نيز مي توان به عنوان طرح اجمالي نقد مطرح نمود. دو نکته در اينجا طرح و بررسي مي گردد:
1. آنچه هايدگر و گادامر، به عنوان عناصر و پيش ساختارهاي فهم، که بر خود فهم تقدم دارد، مطرح نموده اند، از اساس مناقشه برانگيز است، اما مناقشه برانگيزتر از آن، نتايجي است که آن دو از اين مقدمات گرفته اند. تاريخيمندي فهم و نظريه ذوب افق ها، که براساس آن، براي فهم متن به شناخت ويژگي هاي مؤلف، نيات و مقاصدي را که مؤلف هنگام نوشتن و تأليف متن در سر داشته، چندان اهميتي داده نمي شود، و در عوض، به بازسازي افق تاريخي اي که متن در آن به تحرير در آمده است و نزديک نمودن افق ذهني خواننده و تأويل گر به افق تاريخي متن اهميت داده مي شود، زماني قابل پذيرش است که متن، همچون رويداد متافيزيکي، بدون عبور از افق ذهن نويسنده و مؤلف، و فارغ از محدوديت هايي که مؤلف و صاحب متن برآن تحميل مي کند، امکان ظهور داشته باشد. در حالي که تاريخيمندي متن، در اساس و بنياد خويش، بي معناست، که اگر ويژگي ها و محدوديت هاي مؤلف به عنوان موجودي زمان مند و تاريخمند و نقش آن بر تاريخيمندي متن را مورد انکار قرار دهيم؛ زيرا متن حتي بر فرض جدايي و استقلال آن از مؤلف، تا زماني که امکان ظهور نيافته باشد، بيرون از تاريخ، زمان و جهان قرار دارد. اين مؤلف و نويسنده است که با کنش نوشتاري خويش متن و نوشتار را به درون تاريخ مي آورد و امکان زمانمندي و مکانمندي آن را فراهم مي کند. به بيان ديگر، بر فرض استقلال متن از نويسنده و مؤلف، نسبت نويسنده با متن نسبت علت فاعلي و ايجادي است. علت صوري، مادي و غايي متن هرچه باشد، نمي تواند نقش اساسي و بنيادي علت فاعلي را، در شکل گيري و به وجود آمدن متن انکار و نفي نمايد. نويسنده در مقام فاعل و موجد متن، متن را براساس طرح ذهنيي که خود در نظر گرفته است، مي نويسد. تا زماني که متن کامل نشده، بيرون نيامده و از اختيار نويسنده بيرون نشده است، اين نويسنده است که تصميم مي گيرد، چگونه و در چه زماني متن را بنويسد و چه زماني دست از نوشتن بردارد و عمل نوشتن را متوقف نمايد. بنابراين، متن به عنوان اثري که نويسنده علت فاعلي آن به شمار مي آيد، پيش از آنکه به اثر تبديل گردد، خميري انعطاف پذيري است که تنها نقش صورت دلخواه مؤلف، شکل غايي و نهايي آن را تعيين مي کند. با اين وصف نمي شود گفت، که متن واجد حيثيت استقلالي تام از مؤلف است، به گونه اي که، تنها با بازسازي افق تاريخي متن و نزديک سازي افق ذهن خواننده و تأويل گر به آن، بتوان معناي اصلي و نهايي متن را دريافت و عمل هرمنوتيک را انجام يافته و پايان يافته تلقي کرد. در حقيقت، بهتر آن است که در ابتدا، متون را براساس ژانر، مضمون و منشأ ايجادي آن به گونه هاي مختلف تقسيم کرد. از متون مقدس که سرمنشاء غيربشري دارند تا داستان، رمان، شعر و ادبيات به صورت عام، و از نوشته هايي که مضمون تاريخي، سياسي و اقتصادي دارند تا انواع متوني که صاحبان و مؤلفاني براي آن ها متصور نيست، همچون قوانين و کتيبه هاي تاريخي، همگي از خصوصيات واحد و يکساني برخوردار نيستند. پاره اي از اين متون ماهيتاً تاريخي اند و تنها در بستر تاريخي ظهور خويش امکان تأويل و معناداري مي يابند. تاريخ براي اين دسته از متون هم يک عنصر وجودي و هستي شناختي است که رخنه در پيکر اين متون نموده است، و هم منبع ارجاعي و تفسيري است، که تنها با ارجاع به آن بازه تاريخي خاص مي توان معاني مکنون در لابلاي متون را دريافت. در سوي ديگر، برعکس، پاره اي از متون از ويژگي ها و مختصاتي برخوردار اند، که براساس آن ها تاريخ نقش ناچيزي در فهم معنا و مضمون اصلي و واقعي آن ها ايفا مي کند. اين دسته از متون، که متون مقدس مصداق بارز آن است، ربط ماهوي با تاريخ ندارد؛ يعني نسبت آن با تاريخ به گونه اي نيست، که تنها براي يک مقطع و بازه تاريخي خاص معنادار باشد، بلکه، برعکس، از آنجا که اين متون از منشاء غيربشري و فراتاريخي نشأت گرفته اند، از ظرفيتي برخوردار اند، که محتواي آن به لحاظ فهم پذيري و معناداري، بر روي هر نسل و هر دوره تاريخي گشوده است. اين متون، براي هر دوره تاريخي معنايي تازه دارد، و درواقع، ماهيت جاودانه دارند؛ زيرا محتواي سرزنده و پوياي آن مانع از کهنه گي، تاريخيمندي و منسوخ شدگي آن مي گردد. بنابراين، نمي شود آنچه را که در مورد متون تاريخي و بشري صادق دانست، به اين دسته از متون، که از منشاء غيربشري نشأت گرفته اند تسري و تعميم داد. هر متن را بايد، به صورت جداگانه و با در نظر گرفتن ويژگي ها و مختصات آن متن، مورد تحليل هرمنوتيک قرار داد.
2. مشکلي دومي که از نتيجه گيري هايدگر و گادامر ناشي مي شود، مشکل اساسي و بنيادين «نسبيت» متن است. آنچه هايدگر و گادامر، به عنوان «تجربه هرمنوتيکي» مطرح مي کند که براساس آن، هر متني در يک رابطه ديالکتيکي با خواننده و تأويل گر معنادار مي شود، درواقع، نه تنها متن را به اثري فعال و مستقل از نويسنده بدل نمي کند، بلکه آن را به خميرمايه منفعلي تبديل مي کند که هر خواننده و تأويل گر، مي تواند به دلخواه خويش، دوباره آن را از نو بيافريند و معنا نمايد. براساس اين نتيجه گيري، هر متني ذاتاً گنگ، مبهم و از اساس فاقد معناي معين است. خواننده است که به متن معنا مي بخشد و آن را از ابهام و بي معنايي در مي آورد. بنابراين، مسأله ذوب افق هاي تاريخي در ميان نيست؛ زيرا متني که گنگ، مبهم و بي معنا باشد، فاقد افق تاريخي معين است. تنها افق تاريخي ذهن خواننده و تأويل گر است که معنا را به وجود مي آورد و به آن تعين مي بخشد. هر متني با هر عمل خواندن و تأويل از نو آفريده مي شود و معنا پيدا مي کند. اين امر، درواقع، متن را به «عجوزه هزار داماد» تبديل مي کند و مهم تر از همه، سرانجام، امکان دست يابي به فهمي مشترک، در مورد اثر و متن، را تا حدي، به دليل اختلاف افق هاي ذهن خواننده، ناممکن مي سازد.
چنين چيزي شايد در مورد شعر، اثر ادبي و پاره اي از متون فلسفي امکان پذير و پذيرفتني باشد، اما تعميم آن به همه انواع متون، از جمله متوني که مضمون هنجاري و قانوني دارد، در عمل ناممکن است؛ زيرا آنومي معنايي که براساس آن، متن به عنوان مجموعه اي از «دال هاي ميان تهي» پيشاپيش فاقد معناي معين است و از اين رو، براي پذيرش هر نوع تفسير و تأويل متضاد آماده است، عملاً قانون را، به چيزي خنثا، که فاقد مدلول صريح و معين است، و در نتيجه، به چيزي بي اهميت و بي خاصيت، تبديل مي کند. بديهي است، چنين چيزي، نه در عمل امکان پذير است، و نه به لحاظ نظري، پذيرفتني است. بنابراين، هر نوع طرح نظري، در باب هرمنوتيک متن، بايد پيشاپيش تنوع و گوناگوني متون را به رسميت بشناسد و سپس متناسب با متني که عمل تأويل و تفسير قرار است بر روي آن صورت بگيرد، اصول و طرح نظري متناسب مطرح گردد. يک دست تلقي کردن متون، تعميم ساده انگارانه ويژگي هاي برخي از متون به همه انواع متن، مشکل اساسي است که در بنياد نظري هرمنوتيک، به ويژه، در دستگاه نظري هايدگر و گادامر قرار دارد. يکي انگاشتن متون کتاب مقدس با آثار ادبي، و به کار بستن همان متدولوژي هرمنوتيک آثار ادبي در مورد متون کتاب هاي مقدس از جمله خطاهايي است که اين دو نظريه پرداز مرتکب آن شده است. از اين رو، در يک کلام، پذيرفتن تنوع و گوناگوني متون، و تفکيک آنها براساس ژانر، مضمون و منشاء اثر و سپس به کار بستن روش شناسي هاي متنوع و متناسب با متني که مورد تأويل قرار مي گيرد، تنها راهي است که، صرف نظر از ساير مشکلات موجود، در آراي هايدگر و گادامر، مشکل کنوني؛ يعني مسأله «نسبيت» متن را حل مي کند.

پي‌نوشت‌ها:
 

* كارشناس ارشد جامعه شناسي.
1. Hans-Georg Gadamer,Truth and Method, translation revised by Joel Weinsheimer and Donald G,p.346-347.
2.Ibid,p.354.
3.Ibid,p.358.
4.Ibid,P.345.
5. بابک احمدي، ساختار و تأويل متن، ص 574.
6. ريچارد پالمر، علم هرمنوتيک، ص 221.
7. همان، ص 222-223.
8. Reflection.
9. Hans-Georg Gadamer,Truth and Method, translation revised by Joel Weinsheimer and Donald G,p.403.
 

منبع:نشريه معرفت فرهنگي و اجتماعي شماره 2